ابیات ناب

دیوان شمس، شماره ۲۴۵۸

مولانا در این غزل زیبا به ما تفهیم می کند که تو با خیالات واهی به جوهر وجود خود که مثل شیشه می ماند اسیب نزن وآمدن ما در این دنیا را مثابه یک مسافرت تشبیه کرده .حالا توجه کنید به خودغزل.                                                                                                                                                                                      

  سنگ مزن بر طرف کارگه شیشه گری                                                                                  زخم مزن بر جگر خسته خسته جگری

بر دل من زن همه را، ز آنک دریغ است و غبین  

زخم تو و سنگ تو، بر سینه و جان دگری

بازرهان جمله اسیران جفا  را،  جز من

تا به جفا هم نکنی در جز، بنده نظری

هم به وفا با تو خوشم هم به جفا با تو خوشم

نی به وفا نی به جفا ،  بیتومبادم سفری

چونک خیالت نبود،  آمده در چشم کسی *

چشم بز کشته بود ،  تیره و خیره نگری

پیش ز زندان جهان،  با تو بدم من همگی *

کاش بر این دامگهم ، هیچ نبودی گذری

چند بگفتم که خوشم ،  هیچ سفر مینروم

این سفر صعب نگر،  ره ز علی تا به ثری

لطف تو بفریفت مرا،  گفت برو هیچ مرم

بدرقه باشد کرمم ، بر تو نباشد خطری

چون به غریبی بروی،  فرجه کنی پخته شوی*

بازبیایی به وطن،  باخبری پرهنری

گفتم ، ای جان خبر،  بیتو خبر را چه کنم

بهر خبر،  خود که رود از تو،  مگر بیخبری

چون ز کفت باده کشم ، بیخبر و مست و خوشم

بیخطر و خوف کسی ، بیشر و شور بشری

گفت به گوشم سخنان،  چون سخن راه زنان

شاه مراه برد ز سر،  کرد مرا خیره سری

قصه دراز است بلی،  آه ز مکر و دغلی

گر ننماید کرمش،  این شب ما را سحری     مولوی، دیوان شمس، شماره ۲۴۵۸

 

 

دلا

دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد

به زیر آن درختی رو که او گل‌های تر دارد

در این بازار عطاران مرو هر سو چو بی‌کاران

به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد

ترازو گر نداری پس تو را زو ، رهزند هر کس

یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد

تو را بر در نشاند او به طراری که می‌آید

تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد

به هر دیگی که می‌جوشد میاور کاسه و منشین

که هر دیگی که می‌جوشد درون چیزی دگر دارد

نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد

نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد

بنال ای بلبل دستان ازیرا ناله مستان

میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد

بنه سر گر نمی‌گنجی که اندر چشمه سوزن

اگر رشته نمی‌گنجد از آن باشد که سر دارد

چراغست این دل بیدار به زیر دامنش می‌دار

از این باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد

چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمه‌ای گشتی

حریف همدمی گشتی که آبی بر جگر دارد

چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی

که میوه نو دهد دایم درون دل سفر دارد (غزل شماره 563 از دیوان شمس مولانا)

قسمت اول شیطان

گرفته شده از کتاب میناگر عشق شیطان از نظر مولانا قسمت آول
قسمت اول
شیطان
از آن رو که موضوع شیطان با انسان و سعادت و شقاوت او و نیز با مسئله جبر و اختیار در پیوند است از همان آغاز در ردیف مسائل کلامی و فلسفی قرار گرفت و سوالاتی بر انگیخت. آیا وجود شیطان در دستگاه آفرینش را باید امری لازم و ساختاری تلقی کرد یا آن را پدیده ای دفعی و اتفاقی شمرد؟ آیا اگر شیطان لحظه بر عصیان خو چیره می امد و بر آدم سجده می آورد ، دستگاه خلقت به گونه ای دیگری شکل میگرفت؟ در این صورت آیا درست است که خداوند حکیم غایتی حکیمانه برای خلقت منظور ندارد وفعل خود را منفعل از فعل شیطان بجا آرد؟ مسلما چنین نیست. این سوالات آرام آرام در تاریخ تصوف، جریانی به وجود آورد که خقلت شیطان را امری ساختاری تعبیر کرد و گفتند اگر نقش شیطان ، طراحی شده نبود چرا خداوند به او تا قیامت مهلت داد؟ بدین سان این جریان فکری ، دفاع از شیطان و تبرئه او را نصب العین خود قرار داد. افردا شاخص این جریان ، منصور حلاج، احمد غزالی و عین القضات همدانی بودند. اما هیچ کدام به اندازه منصور حلاج در این راه جسارت و بی باکی نورزیدند. بعد ها سنایی سنایی و عطار نیز به دفاع نیز به دفاع از شیطان برخاستند و او را نمونه کامل موحدی عاشق معرفی کردند. اما گفتار مولانا در باره شیطان ، متفاوت است . هر گاه مولانا از منظر اهل تشرع سخن گفته او را نکوهیده است، و آنگاه که از منظر اصحاب تصوف سخن آورده او را همچون عطار و سنایی عاشقی غیرتمند به شمار آورده است اما نه به تندی آنان. عمده سخنان تحلیلی مولانا در این باب در دفتر دوم ضمن حکایت معاویه و ابلیس آمده است. مولانا در این حکایت، گفت و گویی بس زیبا و پر نکته میان معاویه فرضی و ابلیس ترتیب داده است و ضمن آن ، قدرت والای خود را در طرح مباحث عقلی و کلامی به ظهور رسانده است.
سابقه شیطان
شیطان خود را در شمار فرشتگان مقرب الهی می داند و طرد و راندگی خود را موقتی می شمرد. و این طرد و فراق از آن روست که قدر وصال را بداند.
گفت: ما اول، فرشته بوده ایم راه طاعت را به جان پیموده ایم
سالکان راه را محرم بدیم ساکنان عرض را همدم بدیم
پیشه اول، کجا از دل رود؟ مهر اول کی ز دل، بیرون شود؟
در سفر ، گر روم بینی یا ختن از دل تو کی رود حب الوطن ؟
ما هم از مستان این می بوده ایم عاشقان درگه وی بوده ایم
ناف ما بر مهر او ببریده اند عشق او در جان ما کارییده اند
روز نیکو دیده ایم از روزگار آب رحمت خورده ایم اندر بهار
نه که ما را دست فضلش کاشته ست از عدم ، ما را نه او بر داشته ست ؟
ای بسا کز وی نوازش دیده ایم در گلستان رضا گردیده ایم
بر سر ما دست رحمت می نهاد چشمه های لطف، از ما می گشاد
وقت طفلی ام که بودم شیر جو گاهوارم را که جنبانید ؟ او
از که خوردم شیر ، غیر شیر او ؟ کی مرا پرورد جز تدبیر او ؟
خوی ، کان با شیر رفت اندر وجود کی توان آن را ز مردم وا گشود؟
گر عتابی کرد دریای کرم بسته کی کردند در های کرم ؟
اصل نقدش، داد و طلف و بخشش است قهر بر وی چون غباری از غش است
از برای لطف، عالم را بساخت ذره ها را آفتاب او نواخت
فرقت از قهرش اگر آبستن است بهر قدر وصل او دانستن است
تا دهد جان را فراقش گوشمال جان بداند قدر ایام وصال
( دفتر دوم 2617- 2634)
رانده شدن شیطان از درگاه الهی ، موقتی است
از نظر شیطان ، سجده نیاوردن او بر آدم ، امری حادث بود و قهر خداوند نیر که در پی آن به ظهور امد ، امری حادث بود. و طبعا اوور حادث به زوال می روند. اما آنچه باقی و سرمدی است کرامت و رحمانیت خداوند است . پس بدین جهت او نیز به رحمت خداوندی امید بسته است.
من سبب را ننگرم ، کان حادث است زآنکه حادث، حادثی را باعث است
لطف سابق را نظاره می کنم هر چه آن حادث ، دوپاره میکنم
( دفتر دوم 2640- 2641)
سجده نیاوردن شیطان بر آدم از روی غیرت عاشقانه بود
شیطان میگوید سجده نیاوردن من بر آدم ، از عصیان کفرانه نبود، بل ازغیرت عاشقانه بود. نمی توانستم دیگری را در عرض پروردگار ببینم . در اینجا رای مولانا در باب شیطان به حلاج و احمد غزالی و عین القضات همدانی و سنایی و عطار نزدیک شده است .
ترک شجده از حسد گیرم که بود آن حسد از عشق خیزد، نه از جحود
هر حسد از دوستی خیزد یقین که شود با دوست غیر همنیشین
هست شرط دوستی غیرت پزی همچو شرط عطسه گفتن دیر زی
( دفتر دوم 2644- 2642)

وجود شیطان و عصیان او در دستگاه آفرینش جنبه ساختاری داشته است نه جنبه شخصی و اتفاقی
شیطان مدعی است که اگر جریان آفرینش را به دید کلان بنگرید مرا از گناه و عصیان معذور خواهید داشت. در صفحه شطرنج آفرینش فقط یک حرکت مانده بود و آن یک حرکت را هم خداوند به من واگذار کرد تا انجامش دهم. پس من نیز کارگزار و مامور خالق آفرینش بودم نه مرید و مختار. خداوند از اول بنا داشت که آدم را به زمین بفرستد و کتب آسمانی نازل کند و پیامبران را گسیل دارد و ......
برای چنین طرحی، مسئله سجده نیاوردن من بر آدم باید اتفاق می افتاد که افتاد. حال من بدان ماند که دست و پای کسی را محکم ببندند و به درون استخری پر آب بیندازند و در همان حال بدو بگویند : مواظب خود باش خیس نشوی!
چونکه بر نطعش جز این بازی نبود گفت: بازی کن ، چه دانم در فزود؟!
آن یکی بازی که بود من باختم خویشتن را در بلا انداختم
در بلا هم میچشم لذات او مات اویم ، مات اویم ، مات او
چون رهاند خویشتن را ای سره هیچکس در شش جهت از شش دره ؟
جزو شش از کل شش چون وا رهد؟ خاصه که بی چون ، مر او را گژ نهد
هر که در شش ، او درون آتش است اوش برهاند که خلاق شش است
خود اگر کفر است و گر ایمان او دست باف حضرت است و آن او
( دفتر دوم 2645- 2651)

غزل شماره 563

دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد

به زیر آن درختی رو که او گل‌های تر دارد

در این بازار عطاران مرو هر سو چو بی‌کاران

به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد

ترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هر کس

یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد

تو را بر در نشاند او به طراری که می‌آید

تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد

به هر دیگی که می‌جوشد میاور کاسه و منشین

که هر دیگی که می‌جوشد درون چیزی دگر دارد

نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد

نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد

بنال ای بلبل دستان ازیرا ناله مستان

میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد

بنه سر گر نمی‌گنجی که اندر چشمه سوزن

اگر رشته نمی‌گنجد از آن باشد که سر دارد

چراغست این دل بیدار به زیر دامنش می‌دار

از این باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد

چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمه‌ای گشتی

حریف همدمی گشتی که آبی بر جگر دارد

چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی

که میوه نو دهد دایم درون دل سفر دارد (غزل شماره 563 از دیوان شمس مولانا

غزل شماره 1142

غزل شماره 1142از دیوان شمس مولانا برای شما سروران انتخاب کرده ام که این بار مولانا از سفر و مسافرت با ما حرف می زند؛ که بی ربط به این ایام نیست که زمان مسافرت است و شادی و این را یاد آوری نمایم که منظور بلخی از مسافرت مسافرت جغرافیای نیست که از این شهر به آن شهر یا از این کشور به آن کشور و یا ازاین قاره به ان قاره باشد بلکه مسافر ت درونی است . خلاصه تفسیر:( اگردرخت می توانست حرکت کند دچار تبر و اره نمی شد و یا افتاب اگر شب را بوجود نمی اورد پگاه و سحر نبود و اگر اب تلخ دریا بخار و به آسمان نمی رفت گلستان و سیل و باران بوجود نمی امد و اگر قطره جابجاه نمی شد و صدف و گوهر نبود و یوسف وقتی بوسیله کاورانیان در چاه پیدا شد و آن را با خود به مصر بردند شاه مصر نمی شد و یا پیغمبر اسلام  با اذیتی که نسیب او گردید و به مدینه سفر کرد و بعد اسلام را ثبیت نمود و مولانا با این تمثیل های گوناگون می گوید تو هم اگر نمی توانی سفر کنی در درون سفر کن)  به اصل غزل توجه فر مایید:

 

درخت اگر متحرک بدی بپا و يپر

نه رنج اره کشیدی نه زخمهای تبر

ور آفتاب نرفتی بپر و پا همه شب

جهان چگونه منور شدی بگاه سحر؟!

ور آب تلخ نرفتی ز بحر سوی افق

کجا حیات گلستان شدی بسیل و مطر؟!

چو قطره از وطن خویش رفت و بازآمد

مصادف صدف او گشت و شد یکی گوهر

نه یوسفی بسفر رفت از پدر گریان

نه در سفر بسعادت رسید و ملک و ظفر؟!

نه مصطفی بسفر رفت جانب یثرب

بیافت سلطنت و گشت شاه صد کشور؟!

وگر تو پای نداری سفر گزین در خویش

چو کان لعل پذیرا شو از شعاع اثر

ز خویش سفری کن به خویش ای خواجه

که از چنین سفری گشت خاک معدن زر

ز تلخی و ترشی رو به سوی شیرینی

چنانک رست ز تلخی هزار گونه ثمر

ز شمس مفخر تبریز جوی شیرینی

از آنک هر ثمر از نور شمس یابد فر

مطر= باران  رست= ازاد رها 

بی خبران

هله هشدار که با بی‌خبران نستیزی           پیش مستان چنان رطل گران نستیزی

 

گر نخواهی که کمان وار ابد کژ مانی         چون کشندت سوی خود همچو کمان نستیزی

 

گر نخواهی که تو را گرگ هوا بردرد         چون تو را خواند سوی خویش شبان نستیزی

 

عجمی وار نگویی تو شهان را که کیید!        چون نمایند تو را نقش و نشان نستیزی

 

از میان دل و جان تو چو سر برکردند          جان به شکرانه نهی تو به میان نستیزی

 

چو به ظاهر تو سمعنا و اطعنا گفتی         ظاهر آنگه شود این که به نهان نستیزی

 

در گمانی ز معاد خود و از مبدا خود         شودت عین چو با اهل عیان نستیزی

 

در تجلی بنماید دو جهان چون ذرات          گر شوی ذره و چون کوه گران نستیزی

 

ز زمان و ز مکان بازرهی گر تو ز خود     چو زمان برگذری و چو مکان نستیزی

 

مثل چرخ تو در گردش و در کار آیی         گر چو دولاب تو با آب روان نستیزی

 

چون جهان زهره ندارد که ستیزد با شاه       الله الله که تو با شاه جهان نستیزی

 

هم به بغداد رسی روی خلیفه بینی                 گر کنی عزم سفر در همدان نستیزی

 

حیله و زوبعی و شیوه و روبه بازی         راست آید چو تو با شیر ژیان نستیزی

 

همچو آیینه شوی خامش و گویا تو اگر       همه دل گردی و بر گفت زبان نستیزی (  2862 دیوان شمس)

 

هل=آگاه باش _ رطل= دویدن عجله_ژیان= خشم آلود

 

 

سوره ماعد آیه هفت سمعنا و اطعنابه معنی بشنو و اطاعت کن

انسان  موهبتهای

انسان  موهبتهای گوناگونی دارد ولی بسیاری متوجه نیستند.  موهبت خندیدن،  گریه کردن ، حرف زدن،  فکر کردن ، انتقال تجارب به یکدیگر  و غیره . برای مثال مورچگان در حدود 400 سال پیش همان گونه لانه سازی می کردند که می کنند .....    توجه کنید به این غزل  که چه زیبا  یاداوری می کند .                                                                                             ديوان شمس مولانا غزل 137

با چنين شمشير دولت تو زبون مانــــــــــــي چرا          گوهري باشي واز سنگي فرو ماني چرا

میكشد هر كر كسي اجزات را هر جانبـــــــــــــــي         چون نه مردار ي بلك باز جانانـــــي چرا

ديده ات را چون نظر از ديده باقــــــــــــــي رسيد          ديدهات شرمين شود از ديده فانـــي چرا

ان كه اورا كس به نسيه ونقد نستاند بــــــه خاك          اين چنين بيشي كند بر نقده كنـــــاي چرا  

ان سيه جاني كه كفر از جان تلخش ننگ داشت           زهر ريزد برتو و تو شهد ايمـــــاني چرا

تو چنين لرزان او باشـــــــــــي و او سايه توست         اخر او نقشيست جسماني و تو جاني چرا

او همه عيب تو گيــــــرد تــــــا بپوشد عيب خود          توبراوازغيب جان ريزي و مي داني چرا

چون در او هستي به بينـــــي گوي ان من نيستم          دعوي او چون نبينــــــي گويش اني چرا

خشم ياران فرع باشد اصلشــــــــان عشق نوست         از براي خشم فرعــــي اصل را راني چرا

شه به حق چون شمس تبريزيست ثانـي نيستش          ناحقي را اصل گويـــــي شاه را ثاني چرا

گل از نظر مولانا

باز گل لعل پوش می‌بدراند قبا        باز بنفشه رسید جانب سوسن دو تا          

بازرسیدند شاد زان سوی عالم چو باد       مست و خرامان و خوش سبزقبایان ما                           

سرو علمدار رفت سوخت خزانرا به تفت  وز سر که رخ نمود لاله شیرین لقا

سنبله با یاسمین گفت سلام علیک            گفت علیک السلام در چمن آی ای فتا  

 یافته معروفیی هر طرفی صوفییا          دست زنان چون چنار رقص کنان چون صبا  

غنچه چو مستوریان کرده رخ خود نهان  باد کشد چادرش کای سره رو برگشا             

یار در این کوی ما آب در این جوی ما    زینت نیلوفری تشنه و زردی چرا؟                  

رفت دی روترش کشته شد آن عیش کش  عمر تو بادا دراز ای سمن تیزپا                   

نرگس در ماجرا چشمک زد سبزه را       سبزه سخن فهم کرد گفت که فرمان تورا        

گفت قرنفل به بید من ز تو دارم امید        گفت عزبخانه ای خلوت تست الصلا

سیب بگفت ای ترنج از چه تو رنجیده‌ای    گفت من از چشم بد می‌نشوم خودنما       

 فاخته با کو و کو آمد کان یار کو            کردش اشارت به گل بلبل شیرین نوا

غیر بهار جهان هست بهاری نهان           ماه رخ و خوش دهان باده بده ساقیا

 یا قمرا طالعا فی الظلمات الدجی             نور مصابیحه یغلب شمس الضحی

چند سخن ماند لیک بی‌گه و دیرست نیک   هر چه به شب فوت شد آرم فردا قضا

                                                                                                            دیوان شمس مولانا غزل 211            

قانون جذب

انسان از قانون جذب اطاعت می کند به عبارتی از هر جنسی که باشد ازهمان جنس طبیعت قانون جذب می کند اگر از جنس استرس باشد از جنس استرس اطاعت می کند اگر از جنس بدی در بیاید می شود همان جنس بد.و برعکس اگر ازقانون جذب خوبی در بیاید می شود خوبی و بقول مولانا می فرماید ما از جنس فراوانی و بیکرانها هستیم که جنس ما دریا می شود . و طبق قانون جذب  هرکاری را اراده کند خواهد کرد اگر بخواهد نیکو کار شود میشود مادر ترزا . اگر بخواهد قاتل حرفه ای شود می شود بیچه( قاتل معروف در اسلامشهر ورامین در سال 84 یا 85 ) یا اگر بخواهد اسطوره آزادی شود می شود نلسون ماندلا. چرا که این از ژرفای وجود او نشعت گرفته از موحبتهایست که نسبیش گردیده مثل موهبت انتقال تجارب به یک دیگر . ویا موهبت خندیدن یا گریه کردن  که این موهبتها را دیگر جانداران ندارند برای مثال لانه سازی یا انبار سازی مورجه گان همانچه که در 400.000 سال پیشمی سازد همچنان می سازد.

در بیشتر ابیات و اثرات مولانا به غظمت و کرامت انسان بر می خوریم که اگر انسان به اصل و لایتنای و یکتای  خود برگردد. همجنان می شود که می خواهد.

 اینک آن مرغان که ایشان بیضه ها زرین کنند// کرَِۀ تند فلک را هــــر سحرگه زیــــن کنند

چــــــــون بتازند اسمــــان هفتمین میـــدان شود// چــون بخسپد آفتاب و مـــاه را با لیـــن کنند

ماهیـــــانی کندرون جـــان هریک یــــونسیست// گلُبنانی که فلک را خوب و خوب آیین کنند

دوزخ آشامـــان جنت بخش روز رُستخیـــــــــز// حاکمند و نـــــــی دعا دانند و نه نفرین کنند

از لطافت کوهــــها را در هوا رقصــــــــان کنند// وزحلاوت بحرها راچون شکرشیرین کنند

جسمــــــها را جان کنند وجــــــان جاویـــدان کنند// سنـــگها را کان لعل و کفرها را دین کنند

از همـــــه پیدا ترند واز همــــه پنــــــــهانترنــــد// گرعیــان خواهی بیش چشم تو تعیین کنند

گر عیــــان خواهی زخــاک پای ایشان سرمه ساز//زانک ایشان کورمادر زاد راره بین کنند

گر تو خـــــاری همچو خاراندر طلب سر تیز باش// تاهمه خــار ترا همچون گل نسرین کنند

گــــــــر مجـــــــال گفت بـــــودی گفتنیها گفتمــــی// تا که اروح وملایک زآسمان تحسین کنند

                                                                  (730دیوان شمس مولوی غزل)

همیان زرنهاده ومعیوب می خرد// ای عاشقان کی دید که شد ماه مشتری ؟!

امروز می گزید زبازار اسب او // اسپان پشت ریش و یدکهای لاغری

گفتم که: اسب مرده چنین راه کی برد//گفتاکه:راه مانتوان شد به لمتری

کشتی شکسته باید در آبگیر خضر// کشتی چونشکنی تونه کشتی که لنگری*

دنیا چون قنطره ست گذر کن چوپا شکست// با پای ناشکسته از این پول نگذری(دیوان شمس مولوی غزل2976)  *

داستان قرآنی از سوره کهف از ایه 60 تا 80 بیان می کند و همسفر شدن موسی (ع) و خضر که اول خضر کشتی سوراخ مکند بعد ان جوان می کشد و پس از ان ازمردم ده تقاضای خوراک می کند و بعد از ان دیوار خرابه را خضر تعمیر می کند و درهریک از این موارد موسی (ع) شکیبای را از دست می دهد و لب به سوال و اعتراض می گشاید و هر بارخضر به او می گوید که تو طاقت همراهی با من را  نداری. اشاره است برای رسیدن به هدف اصلی. *

   مولانا در جای دیگر حکایتی دارد از این قرار که روزی به مجنون خبر دادند که لیلی در فلان ده امده مجنون چون بی قرار یار بود با اجله یکی از شتران که در منزل داشت افسار باز کرد و به سوی لیلی تعجیل کرد در بین راه مجنون متوجه شد که مقصد خیلی دور نیست ولی از مسیر کم نمی شود . خود را از شتر انداخت و بقول مولانا پایش شکست و چون گوی شد و به مقصد رسید و متوجه شد چه مسیر کوتاه بوده . البته قضیه ازاین قرار بوده که شتر دو سه فرسنگی که می رفته به محض غفلت مجنون بر می گشته عقب چون بچه ای داشته که دل ان پیش بچه بود و دل مجنون هم پیش لیلی . وقتی مجنون خود را پرت می کند پایین هم خود زود به لیلی می رسد و هم شتر به کره اش .  دل هر کدام بینا بین گرفتار بوده که با پرت شدن مجنون رهای نسیب هر دو می شود از این حکایت برداشته  مختلف می شود برداشت کرده. مثلا زن شوهری که هرکدام نوع دیگری هستند. ویاثلایق مختلف و غیره که از این مبحث خارج است. ( سرگردانی به دنبال هدف) اشارهای بود به بیت اخر شعر که :  

دنیا چو قنطره ست گذر کن چوپا شکست// با پای نا شکسته از این پول نگذری

غزل شماره 510 از دیوان شمس مولانا

  پس از درود و ارادت و احترام خدمت شما سروران                                                                    باز به بط گفت كه صحرا خوشست          گفت شبت خوش كه مرا جاخوشست

 سر بنهم من كه مرا سر خوشست           راه تو پيمـــــا كه سرت نا خوشست

 گر چه كـــه تاريك بود مسكنـــــــم          در نــــــظر يوسف زيبــــــــا خوشست

 دوست چو در چاه بود چه خوشست        دوست چو بالاست بـــــه بالاخوشست

 دربن دريا به تك اب تلـــــــــــــــخ          در طلب گوهـــــــــــــر رعنـا خوشست

 بلبل ناليــــــــــده به گلشن به دشت         طوطـــــــــــي گوينده شكرخا خوشست

 تابش تسبيح فرشتــه است وروح           كايــن فلك نادره مينــــــــــا خوشست    

 چونك خدا روفت دلـــت رازحرص          روبه دل اور دل يكتـــــــــــا خوشست

 ازتو چو انداخت  خدا رنج كــــــار          روبه تماشا كــــــــه تماشـا خوشست

 گفت تماشاي جهان عکـس ماست          هم برماباش كــــــه بــــا ماخوشست

 عكــس در آيينه اگر چه نـــكوست          بگذازايـــن عكس كه حمرا خوشست

  نور خدايــــــــي ست كه ذرات  را         رقص كنـــــان بي سرو بـي پا خوشت

 رقص در اين نور خـــــرد كن كزو        تــــــــــحت ثـــرا تا به سريـا خوشست    

 ذره شدي و بــــاز مروكـــه مشــو        صبـــــر وفا كن كه وفـــا ها خوشست

 بس كـــــن چون ديده ببين و مـگو        ديده مجــــو ديده بينـــــــــــــا خوشست

 مفـــخر تبريز شــــهم شمس ديــن        با همه فرخنده و تنـــــــــــها خوشست     

                                      (ديوان شمس غزل شماره510)

 بط يا مر غابي پرنده اي است دو زيستي چون هم در خشكي زندگي مي كند – لانه گذاري و تخم گذاري و خوردن اشاميدن و با جمع هم قطاران خود راه مي رود و ديگر روشهاي زندگي وحوشي خود  مي پردازد. و از ان طرف در نهر ها و جويبار ها  رودخانها وحتي دردريا مي نشيند – شنا مي كند و اگراراده كند به عمق چند متري اب  مي رود و بر مي گردد به روي اب و بسيار هوشيار و تيز پرواز كه كه اگر به خواهد از اب خارج شود كمتراز چند ثانيه شروع به پرواز مي كند و بيشتر روي اب به حركت در مي ايد و مجددا بر مي گردد به خشكي و يا ساحل  و دوباره مي شود مثل ديگر پرندگان – ولي ديگر پرندگان مثل اين نمي توانند به اب بروند  براي مثال اگر كبوتر را در نظر داشته باشيد وقتي به اب بيفتد يا بخواهد روي اب قرار گيرد. و پرواز كند و بالش خيس شود . براي پرواز با مشكل بر خواهد خورد وبه تقلا مي افتد.                                                                                                                                                                          از اين نوع پرندها مثالهاي ديگري هم قابل توجه است . مثل بط و باز كه مورد مراد مولانا است . واگر به خواهيم مقايسه كنيم گنجشك با بلبل و يا اهو با شير  -  گرگ با ميش و حتي الاغ با اسب و مثالهاي ديگري كه از حيط اين موضوع خارج خواهد شد.

 این جا مولانا  به ما تفهیم می کند دو نوع شخصیت را یکی بط که نماد زيباي و يكتايي و عاشقي است و دیگری را که نماد حریصی  وشیطانی  ودنیوی است , باز كه پرنده اي است گوشت خوار وخشن  نماد دنيا طلبي و هميشه دنبال  شكار ( يعني دنبال حريصي ) كه مثل گرگ كم سير مي شود . و گنجشك كه معمولا هميشه دنبال دانه و غذاست تا بلبل كه غذا را براي ادامه حيات و بقا مي خواهد و بيشتر دنبال زيبايهاست و هميشه با گل عجين مي باشد . ويا اهو كه گرچه دنبال غذا است ولي اگر دقت شود سر را بالا مي گيرد و دور دست را مي نگرد و عاشق دشتها و بي كرانهاست  تا شير :بقول شاعرناف او مشك عنبر است ولي شيراينگونه نيست. يا مقايسه الاغ با اسب مي شود گفت سر به پايين و بيشتر مشغول چريدن است و اولين لگد خود را به محتر خود مي زند بخاطر حريصي ولي اسب اصيل هم علوفه مي خورد و هيچ وقت محتر خود را لگد نمي زند و اگر ميداني بيابد توان وزيباي خود را به نحو احسنت به نمايش مي گذارد ولي الاغ حريص اين گونه نیست.  اي سر فرو برده چه خر زين اب سبز بس مچر // يك لحظه اي بال نگر تا بوك بيني ايتي

یا صدف با تمساح يا  هم مي شود مقايسه كرد كه صدف با كم خوري و بي حريصي در بوجود مي اورد ولي تمساح چندين چند كيلوي مواد غذای مي خورد  مي شود نماد حريصي .

كوزه  چشم حريصان پر نشد               تا صدف قانع نشد پر در نشد

و يا اين دو بيت توجه فرماييد از ديوان شمس

دهان بربند در دريا صدف وار           دهان بگشاده چون تمسا ح تا كي

دهان بربند قفلـــي بر دهان نه          زضايـــع كردن مفتاح تا كــــــــــي

و از همه اين تمثيلها حريص ديگر هست از همه قوي تر و ان انسان است  حريص در خوردن اشاميدن بگير تا حريص در مال و حريص در دين كه فرقه اي مثل طالبان يا القايده وگروه انصره در سوريه تا ديگر گروه هاي افراطي امروزي و افرطين مذهبي ديروزي ميشود به گروه فرقان را نام برد كه عقيده داشتند ما بايستي به صدر اسلام برگرديم .( این گروه اشخاص متشخص و شریفی مثل ایت الله مطهری را ترور کردند) يعني افراطي گري و حريصي در دين كه نه شايسته است و نه بايسته . و يا حريص  درصحبت كردن .و غيره . و ما اگر بشر امروزي را مورد توجه قرار دهيم  بشري كه تشنه نيست مي نوشد و گشنه نيست مي خورد در صورتي كه درنده گان و جوندگان اين حماقت را انجام  نمي دهند .اگر یک بار دیگر بیان شود.  ان حضرت نماد حریصی  که باز است را مقابل نماد یکتای و زیبایی  که بط است قرارداده است.

موهبت انسان

                                                                                                                                       مولانا در این غزل جایگاه سترگ انسان را به او گوشزد می کند.  ديوان شمس مولانا غزل137                                                                 

با چنين شمشير دولت تو زبـــــــون ماني چرا       گوهري باشي واز سنگي فرو ماني چرا

می كشد هر كر كسي اجزات را هر جانبـــــي       چون نه مرداري تو بلك باز جانانــي چرا

ديده ات را چون نظر از ديــــــــده باقــي رسيد       ديـــدهات شرمين شود از ديده فانـي چرا

ان كه اورا كس به نسيه ونقد نستاند به خـاك       اين چنين بيشي كند بر نقده كنــــــاي چرا  

ان سيه جاني كه كفرازجان تلخش ننگ داشت       زهــــر ريزد برتو و تو شهد ايماني چرا

تــو چنين لرزان او باشـــــي و او سايه توست      اخر اونقشيست جسماني و تو جاني چرا

او همـــــــــه عيب تو گيرد تا بپوشد عيب خـود     توبراوازغيب جان ريزي و مي داني چرا

چون در او هستي به بينـي گوي آن من نيستم       دعـــوي او چون نبيني گويش انـــي چرا

خشم يــاران فرع باشد اصلشـان عشق نوست     از براي خشــم فرعــي اصل را راني چرا

شه به حق چون شمس تبريزيست ثاني نيستش     ناحقـي را اصل گويــــي شاه را ثاني چرا